توپچنار/انسیه شاه حسینی/سوره مهر/چاپ چهارم/224 صفحه

مشخصات ظاهری:
سیمای زنی که مظلومیت و حجب را القا می کند و پشت آن دستی که با گچ عنوان داستان را بر روی تخته ای نوشته است. این طراحی با موضوع داستان کاملا همخوانی دارد. چاپ چهارم این کتاب مشتمل بر 224 صفحه و قیمت آن 3300 تومان می باشد.
موضوع:
دختری به نام فرزانه که آموزشیار نهضت است، روستای توپچنار از توابع مشهد را به عنوان محل خدمت انتخاب می کند. روستایی دورافتاده که در بحبوحه جنگ حتی صدای انفجاری نشنیده و رهبر انقلاب را ندیده! روستایی خوش آب و هوا در میان کوه ها که حتی حداقل امکانات زندگی مدرن در آن دیده نمی شود. آب از چشمه، برق آن شمع و سوختشان هیزم است. این روستا کمتر از 10 خانوار دارد. کل داستان، جریان زندگی و اتفاقاتیست که فرزانه در این روستا تجربه می کند. خود فرزانه هم طعم فقر را چشیده و در خانواده ای فقیر زندگی می کند.
توضیحات:
نویسنده ، توصیفات زیبایی در کل داستان به کار می برد که ظریف و نغز است، اما گاهی زیاد بودن این توصیفات لذت آن را کم میکند و خواننده دچار خستگی می شود. موضوع دیگر آنکه نویسنده نتوانسته با توصیف محیط و استفاده از لهجه و گویشها نشان دهد که توپچنار یا حتی محل زندگی فرزانه در استان خراسان است. گفتگوی میان خانواده فرزانه بدون لهجه انجام می شود که نبود این ویژگی در "رمان های اقلیمی" نقص به شمار میرود.
یکی از موضوعاتی که در این رمان به چشم می خورد دیدگاه زنان روستا نسبت به مردان است که ما در این رمان دو دیدگاه کاملا متناقض را مشاهده می کنیم! زنان ازدواج کرده ای که ناراضیند و ازدواج را عامل بخت بدشان می دانند و زنانی که شوهر از دست داده اند و یا عاشق پیشه اند که اصل زندگی را در همسر داشتن می دانند!!!
رمان توپچنار در سال 1378 توسط وزارت ارشاد، بهعنوان يكي از بيست برگزيدة بيست سال ادبيات داستاني پس از انقلاب ايران معرفي شد.
پشت جلد کتاب:
دختر
جوان وحشت زده به مارخیره شده بود . مرد چوب دستی اش را آماده کرد و به طرف ماررفت
و آن را طوری حرکت داد که مار به نرمی به چوپ پیچید .آن گاه درنهایت آرامش ، خطاب
به آن پیچک سمی گفت : چرا توی گذر آمدی حیوان ، نمی ترسی سرت را بکوبند ؟ هی زبان
بسته ، شکمت را سیرکردی ، لم دادی توی راه ، هان ؟
سپس چوپ دستی را که سنگین شده بود ،
بلندکرد و به کنار جاده برد و آن را لای علف ها رها کرد و برگشت . فرزانه که تمام
مدت با حیرت به او نگاه می کردنفسش را بیرون فرستاد و به مرد گفت که ممکن بود نیشش
بزند .
لبخند گرم بر چهره سوخته مرد نشست و
پس از لختی درنگ پاسخ داد : محبت چیزی نیست که مار آن را نفهمد .
گزیده متن:
1. "در تمام مدتی که زن حرف می زد، توجه تازه وارد به پنجره ای بود که اگر چه بیش از یک وجب از نمد سیاه فاصله نداشت ولی در نهایت سخاوت و گشاده دستی به همه آبادی و کوه مقابلش که بر فرق آن تک درخت چنار بزرگ و کهنسالی روییده بود، باز می شد. فرزانه خوشحال بود که چشم انداز پرشیبش، نیمی از آبادی را در بر می گرفت و او همواره می توانست ، آدم هایی را که در منظر چشم او لانه داشتند، ببیند و از همان جا شریک شعله اجاق و همنشین بساط کتری چایشان باشد. پنجره برای او روزن محرم همسایگی ، همچون پل ناپیدایی میان من و ما بود. جریانی بود که با تمامی ایستاییاش او را با خود می برد. همیشه می پنداشت، پشت هر پنجره ای چشمی و پشت هر چشمی، دلی غمخوار نشسته است. او هرگز به دنبال ستاره آدمها در آسمان نبود. بلکه باور داشت، هر دلی پنجرهای دارد که روزه به رویش گشوده خواهد شد."
2. "فرزانه بوی خوب خاک را بر گونههایش حس میکرد. باری دیگر به نرمی چشمهایش را گشود. زندگی گلدان شمعدانی شکستهای بیش نبود و دنیا گوی سرخ اناری ملس، ویار زنی باردار. عشق شکستن بود و بودن کوچ..."





